شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 152 مامانی برای بهداد

فرشته ی کوچولوی بهار نارنج من !!!!! دوشنبه : اولین روز چهارماهگیته و شما حسابی غر زدی از ظهر ........ تا یه وقت مامانی فکر نکنه بزرگ شدی !!!! هوا هم اونقدر گرمه که نگوووووووووو ... منم مدام دارم غر میزنم !!! اصلا امروز روز غر زدنه انگار ... سه شنبه : صبح بیدار شدیم .. خاله 1 زنگ زد و گفت برا ناهار بیایین اینجا ... ولی من نرفتم (بخاطر مسایل سیاسی خانوادگی که دیگه حالم داره از یادآوریشون بد میشه ) شما هم که بعد از ساعت 2 شروع کردی به غر زدن !!! نمیدونم دلیلش چیه ؟ نمیفهممش و این بیشتر اعصابم رو خرد میکنه ... تا عصر که بابایی بیاد همینجور کنارت بودم و به هیچ کارم نرسیدم ... نه درست حسابی خوابیدی .. نه درست حسابی شیرخوردی ... همش دستت ت...
25 تير 1391

یادداشت 151 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری من جمعه : بعد از خوردن صبحانه رفتم تا ظرفهاش رو بشورم ... بعدش یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم .. بعدشم جارو کردم ... بعدش دیدم اتاقا هم جارو لازمند ... اتاقارو هم جارو کشیدم ... بعدشم گردگیری ... بعدشم لباسای تو رو شستم ... بعدشم هلاک شده بودم از این همه کار ...!!!!!! شب با بابایی نشسته بودیم بابایی چای خواست ... ولی من دلم نسکافه میخواست ... برا خودم نسکافه درستیدم و نوش جان کردیم ... ساعت 12 تو و بابایی خوابیدین ... منم هی توی جام غلت زدم ... بعدش پا شدم یه سری کارامو کردم تا بلکم خوابم ببره ... باز دراز کشیدم .. ولی خوابم نمیومد ... پاشدم یه کم راه رفتم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم ... ولی بازم خوابم نگرفت...
19 تير 1391

یادداشت 150 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج من سه شنبه : صبح خاله 1 زنگ زد و حالمون رو پرسید ... بعدش من زنگ زدم برا مامان بزرگ و دیدم بعله ... همه ی خاله ها و زندایی ها اونجان ... مامان بزرگ هم آش ترشی داره میپزه برا ناهارشون ... گفت که منم برم ولی امروز بابایی خونست پس بیخیال قضیه شدم ... عصر زنگ زدم برا دکترم ... بعد از زایمان نرفتم پیشش ... باید برم برای چکاپ ... البته با 40 روز تاخیر !!! شیرت دادم و سپردمت دست بابایی و رفتم ... ایشون هم برام آزمایشات لازم رو نوشتن ... باید اعتراف کنم که گاهی نیاز دارم به اینکه یکساعتی تنها باشم !!! بعد از مدتها راه رفتن توی خیابون برام جالب بود ... انگار تا حالا پا نداشتم ...هوا خییییلی گرم بود ولی چسبید ... &...
15 تير 1391

یادداشت 149 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم سه شنبه : بابایی ادارست ... ساعت 10 بیدار شدی .. مثل همیشه .. میخواستی یه ساعت بازی کنی و دوباره بخوابی ... منم تو این فاصله به جای بازی لباسای جدید تنت کردم و ازت عکس گرفتم ... لباسی که مامان بزرگ آورده ... و چند تا دیگه از لباسات که اندازته ... البته باید بگم همه ی لباسات اندازته !!!!!!!! حتی بعضیهاشون ازت کوچیک هم شده ولی یه بار هم تنت نکردی !!! به نظر خودم که تو داری زود بزرگ میشی ماشالله .... وگرنه من که لباس به اندازه گرفتم !! بابایی عصر از اداره اومد و هنوز از در تو نیومده 2 تا بلیط قطار داد دستم !!!!! ههههههه قیافم  تو اون لحظه واقعا دیدن داشت !!! برای اخر ماه بلیط گرفته .. منم ازش تشکر کردم !!!...
12 تير 1391

یادداشت 148 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار من پنجشنبه : بابایی صبح رفت خرید .. ما هم لالا بودیم ... برات یه کامیون پر از دراژه خریده !!! خیلی نازه ... دوستش دارم ... دراژه هاش مال من کامیونش هم مال تو !! تقسیمه عادلانه !!! کار خاصی نکردیم ... داریم با بابایی برنامه میریزیم که اگه بشه قبل از ماه مبارک رمضان بریم شمال ... هر چند اصلا دلم نمیخواد ... ولی حس میکنم بابایی به این مسافرت نیاز شدید داره !! بدجور کسله ... هیجوری هم کسالتش رفع نمیشه !! خلاصه که باید به یه مسافرت اجباری فکر کنم !!! امروز بدخوابتر از همیشه بودی و این باعث شد که شب گریه و زاری راه بندازی برا خوابیدن !!! جیغ میکشیدی .... بنفش !!!!!!!!!!!! نه شیر خوردی نه بازی کردی ... فقط ر...
5 تير 1391

مهمون !!!!!!!!!!!!!!!!!!

کوچولوی من دارم حرص میخورم باز !!!! دیروز عمه 2 زنگ زد و گفت فردا دختر عمت همراه دوستش (زهرا ) میان تهران !!!!!!!!!!!!!!!!! منم غصه دار شدم .. چون احتمالا تا آخر هفته میمونن !!! نه از اینکه دارن میانا ... از اینکه من با دوتا بچه ی 13 ساله چکار کنم !!!!!!!!!!!! اوندفعه که همراه عمه اومده بودن رو یادته ( تو شیکمم بودی ) کلی رو مخم بودن و کلی سوال پیچم کردن وای به الان که تنهان و علاقمند به بچه !!!! وووووووووووووی خدا بهم صبر بده میگما .. به نظرت چرا این خانواده ی بابایی با هم هماهنگ نمیکنن یکدفعه بیان تهران و برن !!!!!!!!!!!!! هی هر روز یه قسمتشون میان !!!! ای بابا امروز 77 روزته :: 2 ماه و 15 روز ::...
2 تير 1391

یادداشت 147 مامانی برای بهداد

شکوفه ی نارنجم میخوام یه کم از کارات بگم تا یادم نرفته !!  اول از همه بگم که به لطف مامان بزرگ ( مامانه باباییت ) عادت تنها خوابیدنت رو فراموش کردی و دوباره دوست داری رو پا بخوابی !!! البته فقط موقعی که خوابت بیاد ... 5 دقیقه ای میخوابی ... ولی کل تلاش مامانی بر باد رفت !!! مامان فدات بشه که انگار اسمت رو میشناسی و از هر طرفی صدات کنیم به همون سمت بر میگردی و این کارت از نظر بابایی خیلی زوده !! با دیدن مامانی یا بابایی توی جمع لبخند میزنی ... به صدای اواز مامانی هم علاقه ی زیادی داری برعکس باباییت !!! به کمد عروسکهات هم همینطور ... و دوتا تابلوی بره ی ناقلا که روی دیوار اتاق خواب هست و از دیدنشون ...
1 تير 1391

یادداشت 146 مامانی برای بهداد

شکوفه کوچولو شنبه : بابایی رفت اداره من و تو هم تا ساعت 4 خوابیدیم ... نه یه سره ها !! ... بیدار میشدی شیر میخوردی میخوابیدی ... گاهی هم بازی میکردی تا خوابت ببره .. منم پا به پات خوابیدم !!! خسته بودم ... خیییییلی !!! .... تازه وقتی هم که بابایی اومد بازم خوابم میومد !! بعدشم که یهویی تصمیم گرفتم ببرمت حموم !!خودم !!! تنهایی !!! همه چیز سریع اتفاق افتاد !!!!!! ههههههههه بردمت توی حموم ... خجالت میکشم بگم بار اولی بود که لخت بغلت میکردم !! خوابوندمت روی پام و تنت رو شستم ... تو هم همینطور توی چشمام زل زده بودی ... آخه همیشه خاله رو تو این وضعیت دیده بودی .. ههههههه بعدشم دمرت کردم و پشتت رو شستم ... بعدشم صورتت رو ... اما ترسیدم سرت...
31 خرداد 1391
1